حرفی نمانده است بجز شلیک.
نه
من هیچگاه نتوانستم سکس را عاملی برای ایجاد ارتباط قرار دهم
نه نه
باور نمیکنم
اینکه باز هم فردایی هست را باور نمیکنم
اینکه باز هم باید جان بِکنم را باور نمیکنم
نه نه نه
چهارمین مسکّن را در کمتر از چهار ساعت میبلعم
و لعنت میفرستم بر زندگی و عاملش
در سینهام نشسته هزاران سوز
ای رنجهای تا به ابد محفوظ!
ای کاش که تمام شود امروز
این زندگی که در تنم اجباریست
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
بعنوان آخرین نوشته امشب
میخواهم تا صبح خودم را با سیگار خفه کنم
و امیدوارم که آخرین نوشتهام برای همیشه باشد
بدون هیچگونه ترحمی
دیگر نمیتوان از باران نوشت
هنگامی که هر قطرهاش از چشمان من چشمه میگیرد
در این زمانه که هر دستی برای کمک دراز میشود، در انتها حقیقت را بروی صورتت قی میکند
اینکه درد را باید برای خویش در اعماق هر سیگار حبس کرد
تنفر را کسی میتواند داشته باشد که هنوز توانی دارد
آه که حتی توان تنفر داشتن را هم ندارم
هر روز صورتم را روبه زمین نگه میدارم تا مبادا تکهای از خاطرهای، تکه تکهام کند
من باختم
آخرین روزنه های امید را با فیلتر های سیگارم مسدود کردم
چون دیگر نمیخواهم به سوی روزنهای حرکت کنم
نه
این ضعف نیست
اضمحلال است
اما
باخت من به سیگار بود؟
یا
فیلترهایش؟