یکروز صبح از خواب بیدار شدم
مثل همیشه باید زور میزدم که خوشحال باشم
اما خسته بودم از زور زدن
انتخاب کردم که از این به بعد همیشه غمگین باشم
خوشحال بودن نیازمند تلاش زیادی بود و من دیگر توانش را نداشتم
یکروز صبح از خواب بیدار شدم
مثل همیشه باید زور میزدم که خوشحال باشم
اما خسته بودم از زور زدن
انتخاب کردم که از این به بعد همیشه غمگین باشم
خوشحال بودن نیازمند تلاش زیادی بود و من دیگر توانش را نداشتم
از من چه مانده بود؟
از من چه ماند؟
از من چه خواهد ماند؟
درد
درد بیشتر
درد بیشتر از بیشتر
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین، گلهای یاد کس را پر پر نمیکنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
چقدر امید
دریا دریا امید
که کشته شد
حال دیگر روزها کشته میشوند