از بچه یتیمی که منم و زار می زنم
این عنکبوت کلافه که تار می تنم
این جانور گرفتار در دام خویش
این آنکه به انتها رسیده این منم
از بچه یتیمی که منم و زار می زنم
این عنکبوت کلافه که تار می تنم
این جانور گرفتار در دام خویش
این آنکه به انتها رسیده این منم
می دانی
زندگی آن بهاری نیست که قولش را داده بودند
همیشه زمستان است
می دانی
وقتی تمام خاطرات زندگیت را در یک پاکت سیگار دود می کنی و محو تماشای آن میشوی
با هر پک حجم عظیمی از خاطرات را مرور می کنی
آری زندگی نخی سیگار است
لب هاییست که با اشک زمزمه می شود:دوستت دارم
روزها پشت سر هم با وضعی اسفناک می گذرند.
و چه خوب که می گذرند.
اما چه فایده؟
پایان نزدیک است.
چه بنویسم؟
از چه بگویم؟
مگر دیگر چیزی باقی مانده است؟
مگر روحی در این جسم متلاشی وجود دارد؟
دیگر هیچ چیز ارزش بقا را ندارد.
رد شه.
زندگی یعنی بارانی از کثافت!
و در این میان "هنر" تنها چتری است که داریم
مردم به فکر رابطهای تازه
تریاک و ماهواره و خمیازه
یا ازدواجهای بهاندازه
یا توپهای داخل دروازه
من سالهاست گوشهی زندانم
من سالهاست گوشهی زندانم
شاعرت فرق داشت با دنیا
عاشق ِ آنچه که نمی شد بود
وسط جشن، گریه می کردم
گرچه لبخند زورکی مُد بود
فوت کردم به کیک بی شمعم
مرگ من لحظه ی تولد بود