یعنی ممکن است فردا پایان باشد؟
این اتفاق میمون
تا شما عاشقان زندگی
شما انسان های معدوم شده
شما که برای لحظه ای بیشتر به هر امید واهی دست می برید
آن هنگام فقط به تماشا می نشینم و تلاش شما برای بقا را به سخره می گیرم
ای عاشقان،به مرگ سلام کنید
یعنی ممکن است فردا پایان باشد؟
این اتفاق میمون
تا شما عاشقان زندگی
شما انسان های معدوم شده
شما که برای لحظه ای بیشتر به هر امید واهی دست می برید
آن هنگام فقط به تماشا می نشینم و تلاش شما برای بقا را به سخره می گیرم
ای عاشقان،به مرگ سلام کنید
آه نهنگ تنهای من
آه از این قرابت
هر دو در این جسم متلاشی سوار روح میشویم
بگریز دوست من
به تنهاییت بگریز
اگر خدا مرده باشد چه؟
که هرچه فکر می کردیم به باد باشد چه؟
که منطق و هوار به جایی نرسد
میان خاک سرد نمناک خوابیده باشد چه؟
عین میم
دیگر چه مانده جز پس مانده های سیگار و گل
انسان
انسان برخیز
بردار و بِکِش
آرام بِکِش
روی دستت بِکِش
درست در جای قبلی
تا شاید بمب خدایگان و بلوای بردگان خاموش شود
آن روز حاکم خود محکوم است
محکوم به مرگ
محکومانِ به مرگ
انسان این تقلا چیست؟
بِکِش و آرام شو
شلیک کن تا تو خلاصه شوی در خویش
شلیک کرد
شلیک
یک روز شب بود و فقط گریه
دیوار بود و دود و فقط دره
فکر فرار و بود و فقط کله
سوختم از داغی سیگار
به هر طرف رفتم خماری بود
رودی در سرم جاری بود
خونی روی رگِ خالی بود
بعد بر می گشتم از خانه
هر روز فکر می رود به آخر شب
کاف و کتاب و شعرِ آخرشب
تو می خوری کتک را هرشب
توی سرت زباله و پسمانده
مانده راهی به آینده؟
یوسف درون چاهِ پدر مانده
کنکاش در فعلِ عقب مانده
هر روز و شب سیاهی محض است
عین میم
برگرفته شده از شعری متعلق به سید مهدی موسوی
بَرده ای؟ پس دوست نتوانی بود.
خودکامه ای؟ پس دوستی نتوانی داشت.
در زن دیری ست که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند.
از این رو زن را توان دوستی نیست.
او عشق را می شناسد و بس ...
چنین گفت زرتشت
فریدریش ویلهلم نیچه
گذشت
امشب هم مانند شب های پیشین گذشت
خشمم را روی سر تو آوار کردم اما لبانت همچنان دوخته بود
دیگر پاسخگو نیست
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک
خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش
روی صندلی دور یک میز نشسته ام
کوندرا رو به رویم
سه صندلی دیگر هم خالی است
مانند تمام زندگیم خالی است
من که همیشه تنها بوده ام
همان یک صندلی کافی است
من از زندگی همین صندلی و کتاب را می خواستم
به آنها که رسیده ام
پس چرا همچنان بوی پوچی به مشامم می خورد؟
شاید چون آن دو هم از پوچی با خبر اند