زمان کودکی در رمضان، بیرون از منزل چیزی نمی خوردم
پدرم می گفت با تو کاری ندارند
اما من خودم را مسن می پنداشتم
حال اما انگار با لجاجت بر خلاف قانون عمل می کنم
دوست دارم دستگیرم کنند
زمان کودکی در رمضان، بیرون از منزل چیزی نمی خوردم
پدرم می گفت با تو کاری ندارند
اما من خودم را مسن می پنداشتم
حال اما انگار با لجاجت بر خلاف قانون عمل می کنم
دوست دارم دستگیرم کنند
این روزها، زمانی که در خیابان قدم می زنم، مدام یک چیز را با خودم تکرار می کنم
من هم آدم عادی هستم
اما کاش زندگی همیشه در شب جریان داشت
A sailor without the sea
از فکرِ آینده وحشت دارم، چون آینده جز تنهائیِ دوباره هیچچیزی ندارد
هیچ، جز آن زندگیِ بیمحتوایِ کپکزده
همان مکافات
امروز اما هیچکس نیست
مانند دیروز
مانند دو روز گذشته
مانند هفته گذشته
مانند ماه گذشته
مانند سال گذشته
مانند روز تولدم
هیچکس نیست
می دانم چیز جذابی از این دهان بیرون نمی آید
می دانم که سراسر غم است و غم
اما واقعا نباید هیچکس باشد که تنها چند ساعت این ها را بشنود و برود؟
برود
نمی خواهم هیچ کار دیگری بکند
فقط بشنود و بعد برود
غریبه ای که همیشه در ذهنم آشناست
و اما شما
بله دقیقا خود شما
درنگ نکن
درست است، خود شما
امروز را فقط از جناب آنتونی کمک می گیرم
یعنی گرفته ام
اما جناب آنتونی، مراعات مرا نیز...
مگر ذهنم چقدر توانایی بازسازی دارد؟
دیگر گاهی مانند خودرویی که در گل گیر کرده عمل می کند
زور می زند که آن ها را بازسازی کند
اما همیشه هم خوب عمل کرده
آنقدر خوب که خیال، خیالی بودنش را از دست می دهد و به واقعیت تبدیل می شود
اما تیرسن چه؟
او که خالق را منزجر می کرد
من را چه می کند؟
جناب تیرسن، آن روز را به یاد داری؟
من تو را می نواختم
گفت چه چیز را زمزمه می کنی؟
گفتم فرخزاد
جناب تیرسن، نتوانستم تو را تقسیم کنم
که ام؟
که می توانم باشم؟
همان بیکل
جناب تیرسن، احساس می کنم که دیگر من سنگینی قطعه ات را به دوش نمی کشم
جناب تیرسن، قطعه تو سنگینی مرا به دوش می کشد
جناب تیرسن، باز هم قرار است که فرار از قرار غم اتفاق بیافتد؟
جناب دیکینسن
او گفت که امپراتور ابر ها از پس این جنگ بر نمی آید
اما کاپیتان چه گفت؟
لعنت فرستاد بر او و روی تصمیمش ماند
جناب دیکینسن، او بر روی تصمیمش ماند با اینکه می دانست آخرش مرگ است
اما همه آنها آمده بودند که در فراسنه بمیرند
جناب دیکینسن
از همه این ها که بگذریم
بخش پایانی را چه کنیم؟
کدام یک ایده آن خراش روی قلب را داد؟
کدام یک از شما با آنها در فرانسه مرده بود؟
جناب دیکینسن
رؤیا پردازان شاید بمیرند
اما رؤیا ها نه!
باید خودم را به قتل برسانم
ناله نیست
جلب توجه نیست
فقط کار درستی است که فکر می کنم
تنها راه رهایی از این مصیبت همین است
به چه قیمتی نفس بکشم؟
تا کی این جنازه را به این طرف و آن طرف بکشانم؟
تا کی به مغزم مشت بزنم و بگویم:نه، همه چیز خوب است
تا کی به خودم دروغ بگویم؟
حرف دیگری نیست
باید خودم را به قتل برسانم
برای نخی سیگار و استراحت چند دقیقه ای از محل کار بیرون آمدم
پک می زدم و در رنج و خاطرات غوطه ور بودم
ناگهان چشمم به یک موتورسیکلت سوار افتاد
حدود 18-19 سال سن داشت
چرخ جلو را از زمین بلند کرد و به اصطلاح تک چرخ زد
نگاهش می کردم و آهسته می خندیدم
آرزو می کردم که جای او باشم
همانقدر احمق
همانقدر مصمم به بلند کردن چرخ جلو موتورسیکلت و مفتخر به خود
همانقدر پوچ
ناگهان به یاد آوردم که باید به محل کار بازگردم
لبخندی زدم و به راه افتادم