موجودیت هنر، دلیل محکمی بر کثافت و عبث بودن زندگی است
از یاد برد هرچه که قبلاً به یاد داشت
امّیدهای مسخرهای که زیاد داشت
به هرچه در زمین و زمان اعتقاد داشت
زل زد به سقف... گریهتر از ناامید بود
سگی به سویم آمد
کمی بدورم چرخید و مرا بو کشید
فیلتر های سیگارم را پاسار کرد
و رفت
یکروز صبح از خواب بیدار شدم
مثل همیشه باید زور میزدم که خوشحال باشم
اما خسته بودم از زور زدن
انتخاب کردم که از این به بعد همیشه غمگین باشم
خوشحال بودن نیازمند تلاش زیادی بود و من دیگر توانش را نداشتم
از من چه مانده بود؟
از من چه ماند؟
از من چه خواهد ماند؟
درد
درد بیشتر
درد بیشتر از بیشتر
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین، گلهای یاد کس را پر پر نمیکنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
چقدر امید
دریا دریا امید
که کشته شد
حال دیگر روزها کشته میشوند