گفت، اگر بیادبی نیست، چند سالت است؟
گفتم نمیدانم.
فریاد زد نمیدانی!
گفتم، دقیقاً نه.
بکت
گفت، اگر بیادبی نیست، چند سالت است؟
گفتم نمیدانم.
فریاد زد نمیدانی!
گفتم، دقیقاً نه.
بکت
امروزِ سوختن، تهِ آتش
فردای محو، در وسط دود
امروز هم تولّد من بود
امروز هم تولّد من بود...
در آستانه تولدی دیگر، این حقیقت دوباره برایم اثبات شد که زندگی را نمیتوان تاب آورد مگر با دوست داشتن.
اما فاصله حقیقت تا واقعیت بس بیرحمانه طولانیست.
تمام فلسفه را از برم
تمام فلسفه را زیر و رو کنید
آنقدر این روزها ناتوانم که نوشتن همین چند سطر هم برایم بسیار طاقت فرساست.
اما چه کنم؟
یا باید نوشت، یا باید دفن شد و از خفگی مُرد.
در آستانه تولدی دیگر، وحشت تکرار این تکرر مرگبار را احساس میکنم و در خود مچاله میشوم.
چون مکتوب نیست، محکوم نیستیم
علی القاعده، مجبور هم نیستیم
خود را به آب و آتش بزن
سرانجام در مییابی که راهی جز تسلیم شدن در برابر چنگال مطرود طبیعت نداری
تو تنها برای دقایقی مرا میبینی
سپس دستوراتت را مانند ارباب به برده مکتوب میکنی
حال چگونه به تو بفهمانم که ارباب درون من است؟