کاش هرگز کسی به "کاش هرگز بدنیا نیامده بودم" نرسد
سگی به سویم آمد
کمی بدورم چرخید و مرا بو کشید
فیلتر های سیگارم را پاسار کرد
و رفت
یکروز صبح از خواب بیدار شدم
مثل همیشه باید زور میزدم که خوشحال باشم
اما خسته بودم از زور زدن
انتخاب کردم که از این به بعد همیشه غمگین باشم
خوشحال بودن نیازمند تلاش زیادی بود و من دیگر توانش را نداشتم
از من چه مانده بود؟
از من چه ماند؟
از من چه خواهد ماند؟
درد
درد بیشتر
درد بیشتر از بیشتر
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین، گلهای یاد کس را پر پر نمیکنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
چقدر امید
دریا دریا امید
که کشته شد
حال دیگر روزها کشته میشوند
گفت، اگر بیادبی نیست، چند سالت است؟
گفتم نمیدانم.
فریاد زد نمیدانی!
گفتم، دقیقاً نه.
بکت