لبخند میزنند به جنگلبان، انبوهِ بیگناهِ درختانت
هرچند واقفند که بیتردید، در دستهای خود تبری دارد
سمم
لبخند میزنند به جنگلبان، انبوهِ بیگناهِ درختانت
هرچند واقفند که بیتردید، در دستهای خود تبری دارد
سمم
نه
من هیچگاه نتوانستم سکس را عاملی برای ایجاد ارتباط قرار دهم
نه نه
باور نمیکنم
اینکه باز هم فردایی هست را باور نمیکنم
اینکه باز هم باید جان بِکنم را باور نمیکنم
نه نه نه
چهارمین مسکّن را در کمتر از چهار ساعت میبلعم
و لعنت میفرستم بر زندگی و عاملش
در سینهام نشسته هزاران سوز
ای رنجهای تا به ابد محفوظ!
ای کاش که تمام شود امروز
این زندگی که در تنم اجباریست
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
بعنوان آخرین نوشته امشب
میخواهم تا صبح خودم را با سیگار خفه کنم
و امیدوارم که آخرین نوشتهام برای همیشه باشد
بدون هیچگونه ترحمی