Child, wake up
Child, release the light
Wake up now, Child
زرتشت پرسید قدیس در میان جنگل چه میکند؟ و قدیس پاسخ داد سرود میسرایم و میخوانم و با سرود میخندم و میگریم و زمزمه میکنم. این گونه خدای را نیایش میکنم. با سرود و گریه و خنده و زمزمه خدایی را نیایش میکنم که خدای من است. اما تو ما را چه هدیه ای آورده ای؟ زرتشت با شنیدن این سخنان در برابر قدیس سری فرو آورد و گفت مرا چه چیز است که شمایان را دهم! باری، بگذار زودتر بروم تا چیزی از شمایان نستانم! و اینگونه پیرمرد و مرد خنده زنان چون دو پسرک، از یکدیگر جدا شدند.
اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت:
چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز نشنیده باشد که خدا مُرده است.
مگر می توانی رنج را بفهمی؟
زمانی که سکوت کردی
موسیقی چه زمان نواخته می شود؟
هنگامی که کلمات خفه می شوند
هنگامی که واژه ها شرم دارند از سخن گفتن
موسیقی صدای بی صدایان است
تو نمی توانی چهارفصل زمستان را بفهمی
بجای "ز"،"ج" قرار دادن به هستی را بفهمی
یعنی ممکن است فردا پایان باشد؟
این اتفاق میمون
تا شما عاشقان زندگی
شما انسان های معدوم شده
شما که برای لحظه ای بیشتر به هر امید واهی دست می برید
آن هنگام فقط به تماشا می نشینم و تلاش شما برای بقا را به سخره می گیرم
ای عاشقان،به مرگ سلام کنید
آه نهنگ تنهای من
آه از این قرابت
هر دو در این جسم متلاشی سوار روح میشویم
بگریز دوست من
به تنهاییت بگریز
اگر خدا مرده باشد چه؟
که هرچه فکر می کردیم به باد باشد چه؟
که منطق و هوار به جایی نرسد
میان خاک سرد نمناک خوابیده باشد چه؟
عین میم