منفجر شد
طلوع
دوباره اشتباه کن
به چه می اندیشی؟
حرکت به سمت غروب
بالا را نگاه کن
می بینی؟
کوچک
منفجر شد
طلوع
دوباره اشتباه کن
به چه می اندیشی؟
حرکت به سمت غروب
بالا را نگاه کن
می بینی؟
کوچک
به بوسه هایی که بوی زخم می دادند
به زخم های چرک کرده که در یادند
دوباره می نویسم
و دوباره می نویسم
ام تا کی؟
روزها می گذرند
به چه قیمت؟
می دانی رنج خالص چیست؟
رد شه
اتفاق تازه هم افتاد
تغییری نکرد
چرا می نویسم؟
شاید تنها سلاح است
در برابر کی؟
نمی شود
قدرت ها برابر نیست
ظهور و حضور
تغییری می کند؟
نه
رد شه
می ترسیدم آینده چاه شه نباشیم
یا اینکه بمیریم و دوباره توی این زندگی شوم پاشیم
زندگی شوم
چرا تمام نمی شود؟
مگر نفر چقدر قدرت دارد؟
سیاه است
رد شه
دیگر نمی شود
دیگر نمی توانم
چرا زودتر تمام نمی شود؟
یعنی باید خودم؟
بله
نجات دهنده در گور خفته است
رد شه
دوباره شروع می کنم؟
نه زمستان همچنان باقی است
سیگار را روشن کن؟
چه کار داری به اسرار؟
شاید همین است
رد شه
بیست سال آینده؟
تا هفته دیگر را نمی توانم پیش بینی کنم
بحث مرگ و زندگی است
حضور خواهم داشت؟
رد شه.
دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
واقعا چندمین شب است که خوابم نبرده است؟
دیگر قرص پاسخگو نیست
نمی دانم به چه متوسل شوم
چرا همه چیز نابود است؟
رد شه
دوباره یادم رفته... خریده ام دو بلیط
برای خالیِ جایت در ایستگاه قطار
دوباره یادم رفته... دوباره در سفره
میان گریه دو بشقاب چیده ام انگار!
سید مهدی موسوی
مثل کابوس دردناکی که شخصیتهای واقعی دارد
می رود سمتِ... دور میگردد، میدود سویِ... آه! میافتد
زندگی ایستگاه غمگینیست اوّلِ جادههای خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه میافتد...
سید مهدی موسوی