بَرده ای؟ پس دوست نتوانی بود.
خودکامه ای؟ پس دوستی نتوانی داشت.
در زن دیری ست که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند.
از این رو زن را توان دوستی نیست.
او عشق را می شناسد و بس ...
چنین گفت زرتشت
فریدریش ویلهلم نیچه
بَرده ای؟ پس دوست نتوانی بود.
خودکامه ای؟ پس دوستی نتوانی داشت.
در زن دیری ست که برده ای و خودکامه ای نهان گشته اند.
از این رو زن را توان دوستی نیست.
او عشق را می شناسد و بس ...
چنین گفت زرتشت
فریدریش ویلهلم نیچه
گذشت
امشب هم مانند شب های پیشین گذشت
خشمم را روی سر تو آوار کردم اما لبانت همچنان دوخته بود
دیگر پاسخگو نیست
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک
خاک پذیرنده اشارتیست به آرامش
روی صندلی دور یک میز نشسته ام
کوندرا رو به رویم
سه صندلی دیگر هم خالی است
مانند تمام زندگیم خالی است
من که همیشه تنها بوده ام
همان یک صندلی کافی است
من از زندگی همین صندلی و کتاب را می خواستم
به آنها که رسیده ام
پس چرا همچنان بوی پوچی به مشامم می خورد؟
شاید چون آن دو هم از پوچی با خبر اند
به یاد که داری چه می گفتم
مشتی مزخرف و پس مانده
تاریک های حل شده در سم
سم های در جیبِ عقب مانده
به یاد که داری چه می گفتم
از کودکان خسته و شرمنده
شب ها سفید و روی هوا ماندن
روزهای سرد و... تلخیِ آینده
به یاد که داری چه می گفتم
از رودخانه های بی پایان
از دیشب و امشب و فردا شب
تا توی یک چمدان پنهان
به یاد که داری چه می گفتم
تکرار بی مورد زیبایی
تبدیل آن به مرگی سخت
فهمیدنِ بیهوده ی تکراری
به یاد که داری چه می گفتم
هی گفتم و گفتم و می گفتم
من منفجر شدم از این گفتن ها
اما فراموش شد هرچه که می گفتم
عین میم
Yes, I am falling
How much longer till I hit the ground?
I can't tell you why I'm breaking down
Do you wonder why I prefer to be alone?
Have I really lost control?
روشن کردم
مشتعل شد
فکرش را نمی کردم
از تسلسل بیزارم
اما انگار فرق دارد
مگر چیزی در این دنیا وجود دارد که تکرار نداشته باشد؟
نه
اما برخی از تکرارها زیبا هستند
سیگار
سیگار
سیگار
دیگر سیگار مرا می کِشد
بلعیدم
اما سیگار تنهاست
بهتر بگویم
من و سیگار تنهاییم
چقدر ارزش برایش قائل شدم
بله تسکین دهنده مستحق ستایش است
مانند تو
دیشب برای بار چندم اتفاق افتاد
واقعا نمی دانم چندمین بار است
اما سکوت کردم
سکوت کردم و در خفا مشتعل شدم
منفجر شدم
ترکش هایش تو را نیز گرفت
نمی خواستم داد شوم اما مگر می شود چیزی را از تو پنهان کرد
ببخش
ببخش که رنج مرا به دوش می کشی
بانو
شاید امیدوارانه ترین سخنی است که اینجا می نویسم
قطعا دیگر تکرار نخواهد شد
اما حضور زیبای یک شخص زندگی را برای لحظاتی برایم شیرین می کند
زیبا و شیرین؟ قطعا زندگی این دو ویژگی را ندارد
اما انکار چرا؟
می دانی وقتی تا ته خط رفته باشی و دیگر امیدی برایت باقی نمانده باشد یعنی چه؟
می خواهم اینجا از حضور نجات بخشت تشکر کنم
کوچه خالی بود
کوچه خالی
بی تو عاری از هر حس و خیالی
دست در دست هم