من با آغاز یک نت متولد می شوم
با اوج آهنگ پرواز می کنم
و با آخرین تپش از یک سکوت،
آهنگ زندگیم به پایان خواهد رسید
من هستم و این سکوتم
و می دانم که تا پایان راهی نیست
سید برت
من با آغاز یک نت متولد می شوم
با اوج آهنگ پرواز می کنم
و با آخرین تپش از یک سکوت،
آهنگ زندگیم به پایان خواهد رسید
من هستم و این سکوتم
و می دانم که تا پایان راهی نیست
سید برت
پنجاه مطلب نوشته شد
کسی متوجه نشد
بازگرد
شاید فروید درست می گفت
بازگرد ای کودک پنج ساله
قلبم تهی شده از احساس
منطق
بازگرد ای کودک پنج ساله
تا کجا می خواهی پیش بروی؟
رهایم کن Fabrizio
دیگر نای حس کردن هم نیست
من در تو حل شده ام
Fabrizio
راستی جناب برت 14 سال از خاموشیت گذشت
14 سال پیش در چنین روزی خاموش شدی
بیداران خفته در خاک
سلام مرا به صاحب مرگ برسان
به زودی دیدار خواهیم کرد
زمانی فکر می کردم عاشق شده ام
هنوز یادم هست چند پاکت سیگار کشیدم
یک موسیقی پخش می کردم و به او فکر می کردم
بله عاشق شده بودم
خوشحال کننده است
اما می دانی؟
عاشق موسیقی شده بودم نه او
من هنوز اولین نتی را که با گیتارم نواختم به یاد دارم
می دانی،وقتی صدای جیغ گیتار الکتریک را حس می کنی رنج می کشی
لذت بردن از رنج
می دانی 14 ساعت موسیقی حس کردن یعنی چه؟
غم انگیز است
اما موسیقی هم نجات دهنده نیست
تسکین
می دانی لذت بردن از رنج یعنی چه؟
غرق شو دوست من
دیوانه ای که جهان دیوانگی را دوست دارد
من با هر ثانیه ای که از آن می گذرد از عمرم کاسته می شود
باور کن این کم شدن ها را می فهمم
نه اشتباه نکن
موسیقی را می گویم
روح مریض
درمان؟ندارد
تسکین
مگر می توانی قطعه ای از clint mansell را حس کنی و منفجر نشوی؟
مگر می توانی قطعه ای از hans zimmer را حس کنی و منزجر نشوی؟
مگر می توانی قطعه ای از Johann Sebastian Bach را حس کنی و معدوم نشوی؟
گزافه گویی بس است
خود را به موسیقی بسپار
بدرخش ای الماس مجنون
مضمحل کردید مرا
آری جناب نیچه
خدا مرده است
درد را به خودت راه بده
جایی برای تو در این گود نبود
نتوانستی درک کنی
مجنون شدی
رفتی اما عده ی کثیری را نیز به جنون کشاندی
روی صحبتم با شما هم هست
قطعا جناب برت
تو نیز حل شدی در میان موسیقی هایت
نواختی و درد کشیدی
چقدر شبیه همیم
من هنوز با خواندن یک جمله از او مغزم منفجر می شود
من هنوز با شنیدن Dominoes به جهانی فراتر از درک می روم
زرتشت پرسید قدیس در میان جنگل چه میکند؟ و قدیس پاسخ داد سرود میسرایم و میخوانم و با سرود میخندم و میگریم و زمزمه میکنم. این گونه خدای را نیایش میکنم. با سرود و گریه و خنده و زمزمه خدایی را نیایش میکنم که خدای من است. اما تو ما را چه هدیه ای آورده ای؟ زرتشت با شنیدن این سخنان در برابر قدیس سری فرو آورد و گفت مرا چه چیز است که شمایان را دهم! باری، بگذار زودتر بروم تا چیزی از شمایان نستانم! و اینگونه پیرمرد و مرد خنده زنان چون دو پسرک، از یکدیگر جدا شدند.
اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت:
چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز نشنیده باشد که خدا مُرده است.