آن روز در معبدی که من بودم و او و عاری از شاهد
چنان که فرزند از مادر زاده میشود و تمدن هنوز برای او معنایی ندارد
طبیعت امان نمیداد و روح، در جنگ نابرابری قرار داشت
اما روح پیروز شد
در سنگری پناه گرفتم و طبعیت منقطع را با روح وحشتزده بر سر میز مذاکره نشاندم
و اما او
رفت
یکسال بعد، خبر از پیمان مقدس تعهد و مرگ تا زایش دوباره آدمی به گوشم رسید
و اینجا، زایش غرور روح من بود و سجده طبیعت