WGS
جمعه, ۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۲۹ ب.ظ
زرتشت پرسید قدیس در میان جنگل چه میکند؟ و قدیس پاسخ داد سرود میسرایم و میخوانم و با سرود میخندم و میگریم و زمزمه میکنم. این گونه خدای را نیایش میکنم. با سرود و گریه و خنده و زمزمه خدایی را نیایش میکنم که خدای من است. اما تو ما را چه هدیه ای آورده ای؟ زرتشت با شنیدن این سخنان در برابر قدیس سری فرو آورد و گفت مرا چه چیز است که شمایان را دهم! باری، بگذار زودتر بروم تا چیزی از شمایان نستانم! و اینگونه پیرمرد و مرد خنده زنان چون دو پسرک، از یکدیگر جدا شدند.
اما زرتشت چون تنها شد با دل خود چنین گفت:
چه بسا این قدیس پیر در جنگلش هنوز نشنیده باشد که خدا مُرده است.
۹۹/۰۴/۰۶