Vain
پنجشنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۱۴ ق.ظ
امروز در همان پارک همیشگی قدم می زدم
هندزفری درون گوشم
دختر و پسر هایی را می دیدم که دست در دست هم راه می روند
جملات عاشقانه
یا شکایت های به اندازه
نمی دانم
اما لحظه ای از خودم پرسیدم
دوست داری جای یکی از آن پسر ها می بودی؟
درنگ کردم
بعد پاسخ خودم را دادم
متوجه شدم که نه
دیر زمانی است که دیگر حوصله انسانها را ندارم
شاید هم دارم
اما میلش را ندارم
می دانی، انسان هرچه از عمرش می گذرد در می یابد که فقط خودش هست و خودش
نخِ قبلی
۹۹/۰۹/۱۳