GBU
دوشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۴ ب.ظ
دراز کشیده بود
روی پایم
هیچ چیز نمی گفت
سخنران من بودم
دستم را گرفته بود و آرام می فشرد
بعد لبانش را تکان داد
می گفت نمی دانم باید چه بگویم
اما یک قول از تو می خواهم
گفتم چه؟
گفت بمان
لبخند زدم
چند روز بعد
با عصبانیت از خودرو پیاده شد
به دنبالش رفتم
گفتم لحظه ای صبر کن
گفت بگو
گفتم از کجا می دانی که برای من تفاوتی ندارد؟
آنقدر خشک بوده ام که کسی دیگر این حرفها را باور ندارد
همه فکر می کنند تمام من از منطق تشکیل شده است
درست است
اما باور کنید من هم انسانم
بعد شروع کرد به حرف زدن
زمانش را نمی دانم
اما در آخر فهمیدم
فهمیدم که درست فکر می کردم
انسان تا زمان مرگش تنهاست
بعد از آن هم تظاهر
راستی
دیگر نمی گویم:فردا می آیی؟
۹۹/۰۶/۰۳