Oh wake up, my love, my lover wake up
Oh wake up, my love, my lover make up
Oh wake up, my love, my lover wake up
Oh wake up, my love, my lover make up
حقیقت این است که تمام اتفاقات جدید، در همان روزمرگی تکراری و خسته کننده اتفاق میافتد
هنوز تا پایان روز زمان زیادی مانده و من
و من تماما پر از دردم
من باید تا روز بعد خود را زنده نگهدارم
اما برای چه؟
فردا مگر همین امروز نیست؟
هنوز تا پایان روز زمان زیادی مانده و من
و من تا کِی درون این پارک یخ زده بنشینم؟
چشم باز کردم و بدون خوردن چیزی لباس ها را پوشیدم و به پارک آمدهام
هوا سرد است
صندلی یخ زده
دستانم از سرما میلرزد
اما جایی نیست که بروم و از این درد خلاص شوم
بارها و بارها تا دورترین مسافت های ممکن رفتهام
درد پایان نمییابد
زندگی در میان آدمیان کثیفترین اتفاق ممکن برای من بود
فروشنده کافه
انسانی مقابل جنسیت من
چی میل دارید؟
یه قهوه
منتظر باشید تا حاضر بشه
ممنونم
بفرمایید
دست دراز میشود
دست ناخواسته لمس میشود
جهانات جدای از امیال شهوانی، لطافت و آرامی را فراموش کرده
بازگرد به دنیای خشنات
در بزرگسالی بشدت تلاش میکنیم غمگین ناملایمات نشویم، به روانشناس مراجعه میکنیم که به ما بفهماند زندگی جدی نیست
روانشناس خود گاهی از گفته هایش خندهاش میگیرد
وقتی مسئلهای برایمان پیش میآید به هر کاهی چنگ میاندازیم که آرام شویم
در ذهنمان مدام میجنگیم که به خودمان ثابت کنیم مسئله پیش آمده اتفاقی جدی نیست
در نهایت هم چهرهای خردمند و آگاه به خود میگیرم
حال که کودک از همان ابتدا هیچ چیز را جدی تلقی نمیکند و سریع از هر مسئلهای عبور میکند
آری
حکیم، کودک است
چُـنان عاصیام که بر گُردهام بگذار، تمامی معاصی جهان را
مجددا جمعه
طبیعتا هرهفته جمعه میرسد
اما آدمی پس از گذر از درد، توقع تکرارش را ندارد
به هر حال
خودم را درون اتاق محبوس کردهام و منتظرم که هوا تاریکتر شود
اندکی باران باریده و آسمان رخت سیاه پوشیده
چنانکه گویی آسمان روی زمین زندگی میکند که اینچنین اندوهگین است
کمی دیگر من هم باید حاضر شوم
خیابان منتظر است
پاکت سیگار منتظر است
میروم که لااقل آنها را نجات دهم...