خارج از گود

زیستن؟از خود به دور افکندن مداوم آنچه می میرد

خارج از گود

زیستن؟از خود به دور افکندن مداوم آنچه می میرد

خارج از گود
آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

حالم بد است

دیگر این جمله را بگویم و نگویم، همه می دانند 

فلانی، چه خبر؟

پوزخند

باز هم حالت بد است؟

باز هم؟ نه

همیشه همینطور بوده

 

هدایت درست می گفت:

‏نه حوصله شکایت و چس ناله دارم و نه میتوانم خود را گول بزنم و نه غیرت خودکشی دارم. 

فقط یک جور محکومیت قی آلودی است که در محیط گند بیشرم مادرقحبه ای باید طی کنم.

همه چیز بن بست است و راه گریزی هم نیست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۱۵
عین میم

دیشب،دوستی طلب دعا برای پدرش کرده بود 

نوشته بود:بچه ها برای بابام دعا کنید

خیلی به دعاتون نیاز داره

 

برایش دعا کردم 

 

 

صبح که بیدار شدم، فوت کرده بود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۹
عین میم

روز نهم 

 

همین لحظه را می خواهم بنویسم

 

به مکانی آمده ام که چندین سال پیش به همراه دوستانی می آمدم

با دوچرخه 

 

امشب هم بعد از چندین سال با دوچرخه آمده ام 

راستش از زود رسیدن خسته شده ام 

با دوچرخه آمده ام که هندزفری بیشتر مغزم را نوازش دهد 

 

 

در کل طول عمرم، بیشتر از هر مکانی، به اینجا آمده ام 

پس خاطرات زیاد است

 

ترم یک دانشگاه که بودم، زمان طولانی را تنها گذراندم 

انتخاب کرده بودم که تنها باشم 

نه دوستی، نه همراهی و نه هیچ انسان دیگری

 

 

باز هم به همان انتخاب برگشته ام 

حالم خوب است 

و از همه چیز حالم بهم می خورد 

نمی دانم 

شاید هم حال خوبم، از بد بودن حالم است 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۱:۲۸
عین میم

روز هفتم 

هیچکس را ندیده ام 

با هیچکس صحبت نکرده ام 

 

دیروز تنها به همان مکان همیشگی رفتم 

بر روی صندلی نشسته بودم و اینها را با خودم می گفتم

 

بروم جای دیگری

کجا بروم؟

چرا بروم؟

بروم پیش دوستی

چرا بروم؟

چه چیزی بگویم؟

با فرد جدیدی آشنا شوم؟ 

دوستش بدارم؟ 

دوستم بدارد؟ 

مگر نداشته اند؟ 

مگر نداشته ام؟ 

چه شد؟ هیچ

این راه هم به همینجا ختم می شود 

من اینجا چکار می کنم؟

نمی دانم اما انگار باید اینجا باشم

اما خوب چکار کنم؟

سرطانی که درونم هست را جا بگذارم؟

مگر می شود بروم و او را با خود نبرم؟

او با من است

مانند دستانم، مانند چشمانم، مانند قلبم

می شود رفت و اینها را با خود نبرد؟

نمی شود

 

لحظه ای بعد شروع کردم به شعر خواندن:

خدایا پر از کینه شد سینه ام

چو شب رنگ درد و دریغا گرفت

دل پاکرو تر ز آئینه ام

دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست

همه خشم و خون است و درد و دریغ

سرایی در این شهرک آباد نیست

 

همچنان می خواندم و رسیدم به این قسمت:

یکی بشنو این نعرهٔ خشم را

برای که بر پا نگه داشتی

زمینی چنین بی حیا چشم را؟

گر این بردباری برای من است

نخواهم من این صبر و سنگ تو را

نبینی که دیگر نه جای من است؟

 

دیگر نتوانستم ادامه بدهم 

تراوشات چشمم بر روی عینکم فرود می آمد 

با دست جلوی دهانم را گرفته بودم و از درون فریاد می زدم 

سیگار دستم را سوزاند

به زمین انداختمش 

پاسارش کردم 

لبخندی زدم و به راه افتادم 

گویی کودکی که پس از زمین خوردن، گریه می کند و مادر پیشانیش را می بوسد

همه چیز یادش می رود 

درد را دیگر احساس نمی کند

من هم همان کودک بودم 

اما هیچ چیز را فراموش نکرده ام

همچنان درد را احساس می کنم

نه بوسه ای بود و نه بوسه ای می خواستم 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۴۹
عین میم