Pulse
روز هفتم
هیچکس را ندیده ام
با هیچکس صحبت نکرده ام
دیروز تنها به همان مکان همیشگی رفتم
بر روی صندلی نشسته بودم و اینها را با خودم می گفتم
بروم جای دیگری
کجا بروم؟
چرا بروم؟
بروم پیش دوستی
چرا بروم؟
چه چیزی بگویم؟
با فرد جدیدی آشنا شوم؟
دوستش بدارم؟
دوستم بدارد؟
مگر نداشته اند؟
مگر نداشته ام؟
چه شد؟ هیچ
این راه هم به همینجا ختم می شود
من اینجا چکار می کنم؟
نمی دانم اما انگار باید اینجا باشم
اما خوب چکار کنم؟
سرطانی که درونم هست را جا بگذارم؟
مگر می شود بروم و او را با خود نبرم؟
او با من است
مانند دستانم، مانند چشمانم، مانند قلبم
می شود رفت و اینها را با خود نبرد؟
نمی شود
لحظه ای بعد شروع کردم به شعر خواندن:
خدایا پر از کینه شد سینه ام
چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
دل پاکرو تر ز آئینه ام
دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
همه خشم و خون است و درد و دریغ
سرایی در این شهرک آباد نیست
همچنان می خواندم و رسیدم به این قسمت:
یکی بشنو این نعرهٔ خشم را
برای که بر پا نگه داشتی
زمینی چنین بی حیا چشم را؟
گر این بردباری برای من است
نخواهم من این صبر و سنگ تو را
نبینی که دیگر نه جای من است؟
دیگر نتوانستم ادامه بدهم
تراوشات چشمم بر روی عینکم فرود می آمد
با دست جلوی دهانم را گرفته بودم و از درون فریاد می زدم
سیگار دستم را سوزاند
به زمین انداختمش
پاسارش کردم
لبخندی زدم و به راه افتادم
گویی کودکی که پس از زمین خوردن، گریه می کند و مادر پیشانیش را می بوسد
همه چیز یادش می رود
درد را دیگر احساس نمی کند
من هم همان کودک بودم
اما هیچ چیز را فراموش نکرده ام
همچنان درد را احساس می کنم
نه بوسه ای بود و نه بوسه ای می خواستم