I’m on the side of wrong again
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
بماند برای آن روز
خوابیست که بین لرز و تب میآید
جانیست که از صبر به لب میآید
بیهوده خروس لعنتی میخواند
شب میرود و دوباره شب میآید...
می گفت باید فکر کنم
گفتم تا 12 امشب
نه یک دقیقه زود تر
نه یک دقیقه دیر تر
آن جمله در فیلم نولان را به یاد داری؟
پیر مرد گفت:من از مرگ نمی ترسم، ترسم از زمان است.
برای همین است که همیشه از زمان ترسیده ام
زمان بود که روزِنا را به کشت داد
19:51 را یادت هست؟
آن زمان،زمانی بود که زمان در زمان Marooned می ایستاد
تا تو به استغاثه بایستی
حالا متوجه شدی؟
پس دیگر برای من از فکر کردن بیشتر نگو
دیگر زمانی نیست
آپدیت اندروید 10 اومده
حتما آپدیت کن خیلی ویژگی های جدیدی بهش اضافه شده
نگاه کن می تونی برنامه ر شناور کنی
اصلا انگار شده آیفون
پولش ر که نداریم حداقل اینجوری حس آیفون داشتن بهت دست میده
این ها را برای من تعریف می کرد و من مبهوت بودم
سر تکان می دادم و حرف هایش را تایید می کردم
ابتدا برایم مسخره آمد
به کل یادم رفته بود که اصلا ورژن اندروید گوشی ام چند است
من که نهایت استفاده ام از گوشی تست کردن برنامه هایی است که نوشته ام
حالا رنگ بخش تنظیمات سفید باشد یا سیاه چه فرقی دارد؟
بعد فکر کردم که شاید او با همین چیزها خوشحال است
چرا باید مسخره اش کنم؟(در ذهن خودم)
چه ذوقی کرده بود!
با خودم وارد یک جنگ شدم
آخرین باری که ذوق کردم کی بوده است؟
ابتدا فکر می کردم مزخرف می نویسم
اما ارسال کردم
پاسخ نداد
دوباره نوشتم
پاسخ نداد
دو پیام دیگر هم ارسال کردم و باز هم پاسخ نداد
فکر کردم همه چیز تمام شده
چند ساعت بعد جواب داد
امروز هم آمد
من می دانستم بخاطر من آمده
می خواست فقط بداند هنوز نفس می کشم یا نه
کاش می فهمیدی
اما ای عزیز تر از جان می رسد روزی که پرواز خواهم کرد
آن روز اگر خواستی از من یادی کنی Marooned را حس کن
اگرچه گمان نمی کنم پرواز را بدانی
دراز کشیده بود
روی پایم
هیچ چیز نمی گفت
سخنران من بودم
دستم را گرفته بود و آرام می فشرد
بعد لبانش را تکان داد
می گفت نمی دانم باید چه بگویم
اما یک قول از تو می خواهم
گفتم چه؟
گفت بمان
لبخند زدم
چند روز بعد
با عصبانیت از خودرو پیاده شد
به دنبالش رفتم
گفتم لحظه ای صبر کن
گفت بگو
گفتم از کجا می دانی که برای من تفاوتی ندارد؟
آنقدر خشک بوده ام که کسی دیگر این حرفها را باور ندارد
همه فکر می کنند تمام من از منطق تشکیل شده است
درست است
اما باور کنید من هم انسانم
بعد شروع کرد به حرف زدن
زمانش را نمی دانم
اما در آخر فهمیدم
فهمیدم که درست فکر می کردم
انسان تا زمان مرگش تنهاست
بعد از آن هم تظاهر
راستی
دیگر نمی گویم:فردا می آیی؟
سیگار می کشیدم
کنار پنجره
طبقه سوم
ابتدا به رو به رو نگریستم
همان درختان سبز و فرودگاهی که گاهی چند نفر را جابجا می کرد
به کجا می روید؟
همه جا همین است
بعد به پایین نگریستم
کاشی هایی که معلوم نیست تا کی این موجودات کثیف روی آن راه بروند
بعد از خودم پرسیدم
به نظرت محکم است؟
می تواند استخوان هایت را خرد کند؟
کاری کند که برای همیشه از پایین به بالا بنگری
داشتم پرواز می کردم
ناگهان با رسیدن سیگار به دستم فرود آمدم