اینجا چه می کنم؟
19:51
گذشت
با یک پارچه ی سفید روی دستم
اینجا چه می کنم؟
نمی دانم کجا اما قطعا نباید اینجا باشم
نیست هوای نفسی سینه را
اما ماندم
تنها برای تو
اینجا چه می کنم؟
19:51
گذشت
با یک پارچه ی سفید روی دستم
اینجا چه می کنم؟
نمی دانم کجا اما قطعا نباید اینجا باشم
نیست هوای نفسی سینه را
اما ماندم
تنها برای تو
چه قدر دیشب برایم جالب بود
نمی دانم جدی بود یا نه اما من می خندیدم
کیفش را جا گذاشته بود
جورابش را نپوشیده بود
استرس را در وجودش از پشت تلفن می فهمیدم
و من همچنان می خندیدم
اما جا خورد
منتظر صحنه ی دیگری بود
قول می خواستی؟
می دانی که نمی توانم
امشب ساعت 19:51
قطعا باز هم خبر می دهم
اما نه مانند دیشب
هنگامی که دیگر نتوانی فکر کنی
آن زمان که فقط مبهوت باشی
راستی
دیگر فردایی نیست که منتظرت باشم
درام؟
مرا چه فرض کرده ای؟
5 سال تنها بوده ام
گمان می کنی نمی توانم؟
درست است تا بحال اینطور نبوده ام
اما یک لحظه هم گمان نکن نمی توانم
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم
خودرویی در کنارم بود
پخش می شد:صبحت بخیر عزیزم،با آنکه گفته بودی دیشب خدانگهدار
چنان در فکر فرو رفتم که با صدای بوق خودرو های عقبی متوجه شدم که چراغ سبز شده است
به خانه که رسیدم این جمله را در اینترنت جستجو کردم
متوجه شدم که آهنگی است متعلق به فردی به نام معین
به داستان پشت شعر کاری ندارم
حتی به آن ویولن که با غم هرچه بیشتر می نوازد هم کاری ندارم
اما آن جمله
نماد انسانی است که نمی تواند باور کند
شاید نمی خواهد
به مظلوم ترین شکل ممکن احساسش را بیان کرده است
می دانم
وانهادگی سخت است
خودم هم گاهی بیم آن دارم
اما سخت تر از آن هم وجود دارد
راستی
فردا می آیی؟
فردا چطور؟
می گفت عذاب وجدان دارم
گفتم دلیل؟
گفت می ترسم روزی نباشی و من خود را مقصر بدانم
گفتم انسانِ تنها همین است
حتی از نبودش ناراحت نیستند
می گویند می توانستیم نجاتش بدهیم
اما نه برای اهمیت و دوست داشتن
بلکه برای اینکه خود را یک انسان معرفی کنند و بقیه تشویق
در دوجا مطلب نوشتم
برای تو
اما می گویی یکبار خواندم و متوجه نشدم و دیگر فکر نکردم
حتی به ایرانسل و همراه اول هم راضی بودم
فقط صدا بدهد
صفحه روشن بشود
اما نشد
نشد
نشد
گفت برخیز دیگر امیدی نیست
اما همچنان ماندم
راستی
فردا می آیی؟
فردا چطور؟
فکر می کردم می شود
البته الان هم امیدوارم
اما یکطرفه است
نمی دانم شاید هم نباشد
اصلا انگار این من،منِ پنج ماه پیش نیست
انقدر شوق؟
روی صندلی کناریم نشسته بود
نشان می داد که اعصابش بهم ریخته است
شاید واقعا همینطور بوده
چرا انقدر شکاک شده ام؟
اما با این حال
فردا می آیی؟
فردا چطور؟
در کنارم نشسته بود
بغلم کرده بود
می گفت می توانی
می فهمیدم
می فهمیدم که غم های خود را کنار گذاشته و به اصطلاح مرا دلداری می دهد
من می دانم چقدر سخت است
وقتی خودت حال خوبی نداری
نمی خواهم سختش کنم
فقط همین
حال خوبی نداری
راستی
فردا می آیی؟
فردا چطور؟
می خواهم یک اعتراف بکنم
در طی این سالها با گروه های موسیقی بسیار زیادی آشنا شدم
نمی دانم چند قطعه اما احتمال می دهم عددی بزرگ تر از 30000 باشد
از قطعات کلاسیک تا راک،متال،بلوز،جز،فولک و...
که البته این سبک ها خود زیر شاخه هایی دارند
برای مثال:سبک راک زیر شاخه هایی مانند پراگرسیو راک،آلترنیتیو راک،سایکدلیک راک و... را دارد.
اما اعتراف
سولو هایی که دیوید گیلمور می نوازد(در سبک راک) همیشه برایم یک پله بالاتر از سایر نوازنده ها بوده است.
دراگ را در Marooned مصرف کن.
پرسید آینده را چگونه می بینی؟
گفتم مانند گذشته
لحظه ای صبر کرد
پرسید باز هم آن کار را کرده ای؟
لبخند زدم
پرسید می خواهی ادامه بدهی؟
به کوبین فکر کردم
رنجت از چه بوده است جناب mansell؟
گفت خلق کن
خلق کردی
شاید تو ندانی
اما آن آهنگ ساز مجارستانی را به یاد داری؟
جناب mansell
کاش می توانستم رو در رویت باشم
بگویم درست است
زندگی کثافتی بیش نیست
جناب mansell
سوق می دهی به سوی او