از دیروز جملهای از هگل را دائما در ذهنم تکرار میکنم و هنوز سهمگین است
وجود محض عین عدم است!
از دیروز جملهای از هگل را دائما در ذهنم تکرار میکنم و هنوز سهمگین است
وجود محض عین عدم است!
دیدن شادی و رقص آدمیان، یک چیز را تداعی میکند و آن عمق بدبختی انسان است
کافیست تا به حرکات اندام هنگام رقصیدن بنگری
در هر حرکتی، یک چیز نمایان است
من این دست را نمیخواهم
من این پا را نمیخواهم
من این تن را نمیخواهم
من این زندگی را نمیخواهم
بدبخت انسان!
اگر یک روز گذشت، روزهای بعد نیز میگذرد
بازگرد به روز قبل از وقوع اتفاق
شناخت، انسان را گمراه میکند
مگر آنکه فرض را بر این بگذارد که پیش از شناخت نیز زندگی کرده است
قرار بر این بود که هر صبح، تابش نور خورشید، اشارتی باشد به جوانه زدن
میتوانست درست باشد
اگر که دانهای بود
او از سفر میگفت و من از ماندن
او از هجرت میگفت و من از ماندن
او از فرار میگفت و من از ماندن
او از رفتن میگفت و من از ماندن
او رفت و من ماندم
Harvest از Opeth هم از آن قطعاتیست که در خلأ رهایت میکند و دیگر هیچ چیز ارزشی ندارد
به راستی که چه چیز ارزش زیستن دارد؟
هنگامی که موجودیت هنر دلیلی بر عبث و وحشتناک بودن زندگی است
Leaving flowers on your grave
Show that I still care
Black roses and Hail Marys
I can't bring back what's taken from me
تکرار چرخه گذشته صرفا یک تکرار عادی نیست
همواره امیدهایی کُشنده از گذشته تا آینده را حامل است