این زندگی فقط در خودآزاری خویش خلاق است
موسیقی برای من چرخه ابداع، تقدس و نابودی خدایان است
تجلی درآمیختگی رهایی و به بند شدن در فلسفه
بیهوده نبود که فیثاغورس گفت: فلسفه مرحله عالی موسیقی است
در زندان تن به این حقیقت پی بردم که گفتگو و دیدار عزیزانت با تو، تنها میتواند از عظمت و مهر آنها باشد
پیوسته تکرار میکرد "خدای من! خدای من!"
اما نه "خدا" برایش معنایی داشت و نه "من"
زندگیام با تمام مشغله ها و رخداد ها، خالی است
خالی از بوی زندگی
ازخود میپرسم که چه چیز میتواند عطری به آن ببخشد؟
بعد پاسخ میدهم
پاسخهایی صرفا برای بیجواب نماندن سؤال
سپس گذشته را مرور میکنم تا پاسخهایی دقیقتر بیابم
نقاط روشنی را بخاطر میآورم
اما افسوس که تکرار گذشته، نیازمند جزئیات گذشته است
هنگامی که تفکر اکثریت بر اقلیت غالب میگردد، دیگر مفهمومی مانند جبرعِلّی آنقدرها هم مضحک بنظر نمیآید
آنان که اکثریت را به اکثریت تبدیل کردهاند، هیچ پاسخی برای بدو جبرعِلّی ندارند و همه چیز را در غایتی موهوم خلاصه میکنند
مقلدین تنها تقلید میکنند و نتیجه چیزی جز ازدواج و توالد نیست و این امر بقای اصلح را از بین میبرد
تودهای از موجوداتی دو پا قدم نحسشان را روی زمین میگذارند و باز هم چرخه عبث تکرار میشود
بله
من این هستم
موجودی غمزده که حداقل در عمق وجودش زندگی نکردن را به هر چیز دیگری ترجیح میدهد
اما چه باید کرد؟
تا به اینجا را پذیرفتهام
قرار بود بپذیرم
پس گلهای نیست
همچنان نیز رخوت معمول بار هستی را بر خلاف آنچه که بر دیگران میگذرد احساس میکنم
در این نقطه حقیقت با واقعیت تفاهم دارد
هیچ نوع زیستن از انواع زیستی ارزش زیستن را ندارد