در پس اندوهی که سالهاست به زندگی با آن نشستهام، دستی از روی نیمکتی بلند میشود
میایستم و به مناطق محروم ذهنم سلام میکنم
در پس اندوهی که سالهاست به زندگی با آن نشستهام، دستی از روی نیمکتی بلند میشود
میایستم و به مناطق محروم ذهنم سلام میکنم
امروز، پادکست هایی را که چندوقت پیش برایم ارسال کرده بود را گوش میدادم
از همان موقع دیگر با او صحبت نکردم
پادکست ها راجع به آدمها، خاطرات و موسیقی بود
همه آنها از خاطراتشان و آدمهایی که دیگر نبودند صحبت میکردند
اما هیچکدام اشاره ای به پناه بردن به موسیقی از بیکسی سخن نگفت
همان هنگام که درد خفهات میکند
احساس خفگی
خفگی، دورترین کلمهایست که میتواند آن احساس را شرح دهد
قطع به یقین آن احساس بسیار فراتر از خفگی است
اما واژه قاصر است و زبان محدود
مانند الان
خستهام
خسته
واژه دیگری برای بیان حال این روزهایم ندارم
از هرچه هست و نیست خستهام
آینده چیزیست جز تکرار روز قبل؟
چشمانت را اگر از آسمان به زمین خیره کنی همه چیز همانطور که باید پیش میرود
پائولای عزیزم
یک سال و خرده ای پیش را به یاد داری؟
چقدر تو را حس کردم؟
یادت هست که آن شب در کافه راجع به تو به او چه گفتم؟
گفتم من عاشق او نشده بودم، عاشق موسیقی شده بودم
عاشق تو شده بودم پائولا
حال که مجددا به تو گوش میدهم، تمام آن لحظات و سرمای سرد را احساس میکنم
آن زمان که خارج از گود را ایجاد کردم، وانهادگی را بشکل ملموسی دریافت کرده بودم
امروز اما نهفتگی آن را در وانهادگی خودم از خودم می بینم
اگر مروری بر آن مجنونِ مقبول ناپذیر داشته باشی متوجه حرفم خواهی شد
براستی که تنها بودن، نابود کننده ترین رفتار طبیعت است
زمان کودکی در رمضان، بیرون از منزل چیزی نمی خوردم
پدرم می گفت با تو کاری ندارند
اما من خودم را مسن می پنداشتم
حال اما انگار با لجاجت بر خلاف قانون عمل می کنم
دوست دارم دستگیرم کنند
این روزها، زمانی که در خیابان قدم می زنم، مدام یک چیز را با خودم تکرار می کنم
من هم آدم عادی هستم
اما کاش زندگی همیشه در شب جریان داشت
A sailor without the sea